قلبش...
| ꧁l𝓪∂𝔶 ℤ꧂
لب هایش خندان بودقلبش داشت از درون فروپاشی میکردو چشم هایش...آن چشم ها تمام تلاش خود را میکردندتا ذرهای از تاریکی را از دریچهی قلبش نمایان نکنند!...